پارسا عسل طلاهاپارسا عسل طلاها، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه و 13 روز سن داره

خاطرات جنینی و کودکیت

دست ها و پاهایی که به هم رسیدند!!!

عزیز کوچولوی من جدیدا دستهات رو به انگشتهای شصت پات میگیری و تاب میخوری به راست ، به چپ و دوباره از نو . وقتی هم که دستهای کوچیکت رو میگیرم به سرعت برق خودتو سفت میکنی و میاری جلو که پاشی . داری میگی :به چپ رفتم حالا نوبت راسته !!! حالاوسط!!! دوستت دارم جیگری!! ...
4 آذر 1391

یک خبر ناراحت کننده

عزیزم چند روز پیش خبردار شدیم که یک نفر دیگه پیش ما نیست و به طور ناگهانی در عرض 2 هفته رفت پیش خدای مهربون . اون یک نفر مادربزرگ بابایی مهربونها است که حدود 80 و خورده ای سنشون بود ، خیلی سالم بودند و پیاده روی میرفتند ولی به طور ناگهانی دیگه لب به غذا نزدند و هیچ یک از کارهای شخصیشون رو که خودشون انجام میدادند نتونستند انجام بدهند . تا اینکه خداوند مهربون برای اینکه بیشتر از اینها اذیت نشوند بردش پهلوی خودش. از اینکه دیگه دردی ندارند و عذاب نمیکشند ما خوشحالیم ولی از اینکه دیگه پیش ما نیستند و ما نمیتونیم ببینیمشون ناراحتیم . متاسفانه ما با این فاصله دور نمیتونیم به ایران بریم و فقط میتونیم با تلفن کمی ناراحتی مامان مهین و آقا جون مهربون ر...
4 آذر 1391

اولین خاموش کردن کامپیوتر

عسل مامانی امروز برای اولین بار خودت به شدت به کامپیوتر علاقه مند شده بودی و از بس ما دو نفر رو درحال کارکردن با این جعبه اسرار آمیز دیده بودی تو هم علاقه مند شده بودی که باهاش کارکنی و وقتی من توی آشپزخونه بودم و تو روی زمین کنار کامپیوتر من بودی هی غلت میزدی و از اینور به اونور میرفتی و دستت رو دراز میکردی و به کامپیوتر میزدی که ناگهان نمیدونم چطوری تونستی کامپیوتر من رو شات دوان کنی . بعد از اونهم هر بار که میگذاریمت پشت کامپیوتر با علاقه به صفحه نمایش اون نگاه میکنی و دلت میخواد دستت رو روی موس بگذاری یا با دستهای کوچیکت مرتب روی کی برد میزنی . داری میگی :خوب حالا از کدوم یکی شروع کنم ؟؟؟ داری میگی :تا مامان نیامده ...
4 آذر 1391